کرمان رصد
لحظات پرالتهاب عبور از یک خیابان در کرمان، انگار جان روستایی بی‌ارزش است
چهارشنبه 1 آذر 1402 - 9:17:09 AM
گزارش
کرمان رصد - از اذان مغرب کمی گذشته، هنوز هوا زیاد تاریک نشده اما روشنایی روز هم در حال تحلیل است، گذرم به شهرک ولیعصر می‌افتد، همان حاجی‌آباد خودمان که چند سالی است به واسطه ساخت مسکن مهر بیشتر شناخته شده و سر زبان‌ها افتاده است.
اینجا حمل‌ونقل عمومی زیاد جالبی ندارد، اتوبوس از بلوار جمهوری اسلامی مسافران را سوار می‌کند، ابتدا به قائم‌آباد می‌رود، مسیر مساکن مهر را طی می‌کند و حدود 40 دقیقه بعد به حاجی‌آباد می‌رسد، دقایق طولانی که مردم را مجبور می‌کند آنطرف بزرگراه پیاده شوند و با عبور از آن، زودتر به خانه برسند.
تاکسی خطی هم نیست، مگر اینکه مسافر زیادتر باشد و تاکسی‌های مسیر قائم‌آباد، مردم را سوار کنند و به داخل روستا ببرند.
مردم ناگزیر از تاکسی قائم‌آباد استفاده می‌کنند و رو‌به‌روی حاجی‌آباد پیاده می‌شوند، وجود پل بادپا در مجاورت آن، کار را کمی برای مردمِ پیاده مشکل کرده است.
کار مهمی دارم، کمی هم دیرم شده، باید خودم را زودتر می‌رساندم، تاکسی مسیر قائم‌آباد را سوار و روبه‌روی حاجی‌آباد پیاده شدم، ماشین‌های سبک‌وسنگین به سرعت پشت سر هم در حال حرکت هستند، قسمت اول کمی آسان‌تر است، تا وسط جاده می‌آیم.
اما کار سخت‌تر مانده، عبور از قسمت دوم! عرض خیابان بیشتر شده و انگار سرعت ماشین‌ها بالا تر رفته، منتظر می‌مانم تا کمی خلوت شود، مردم کم‌کم می‌آیند و در همان شلوغی سرعت می‌گیرند و با شتاب از لا‌به‌لای خودروها می‌گذرند.
پسرکی چرخ دستی‌اش را به سرعت هول می‌دهد و می‌دود، بوق ممتد ماشین‌ها بویژه ماشین‌های سنگین، ته قلبم را خالی می‌کند، برای مردم ترسیده‌ام، برای بی‌احتیاطی‌شان!
زمان زیادی گذشت، شاید نیم ساعت، هوا کاملا تاریک شده و مردمی که انگار صحنه‌ها برایشان عادی است، یکی یکی خودشان را به دل جاده می‌زنند و رد می‌شوند، اما من می‌ترسم!
صدای جیغ لاستیک ماشین‌ها، سرعت بالا و بوق‌های آنها ضربان قلبم را بالا و بالاتر می‌برد، برخی از آنها انگار بازی‌شان گرفته و سر ماشین‌شان را به طرفم می‌گیرند، واقعا ترسیده‌ام، عرق سرد را روی پیشانی‌ام حس می‌کنم.
در همین حال، دقیقا رو‌به‌روی خودم، یعنی درست در ورودی روستا، پیرمردی با موهای بلندِ سفید شده صدایم می‌کند.
سعی می‌کنم در آن هیاهو بشنوم چه می‌گوید: «دخترم! نترس! هر وقت علامت دادم، سریع بدو بیا اینطرف!»
ته دلم خالی می‌شود، با خودم فکر می‌کنم نکند این آقا، همان حضرت عزرائیل باشد که دارد صدایم می‌زند؟ بغضم می‌ترکد و مثل بچه‌ها میزنم زیر گریه! 
خدایا نه! من هنوز کارهای نکرده زیادی در این دنیا دارم، ما را برای خودت آفریدی، برای شهادت ... نه چسبیدن به کف خیابان!
پیرمرد دلش برایم می‌سوزد، خودش می‌آید تا سپرم شود و مرا از جاده عبور دهد، ترس‌هایم صد برابر می‌شوند، نمی‌خواهم بیاید، می‌خواهم علامت بدهم که برگرد، اما انگار زبان و بدنم با هم قفل شده‌اند.
لرزش دست‌وپا و کم‌حسی آنها را به وضوح می‌بینم، قلبم تند تند می‌زند، شاید سکته خفیف که می‌گویند، همین باشد!
پیرمرد نزدیک می‌شود، از ترس اینکه نکند می‌خواهد جانم را بگیرد، چشم‌هایم را می‌بندم و فرار می‌کنم.
صدایش را از پشت سرم می‌شنوم که می‌گوید: «دیدی کاری نداشت!»
کاری نداشت؟ نیمی از جانم را گرفت، شاید عواقب این ترس وحشتناک سالها با من باشد، با کسانی مثل من! 
آیا مسؤولان ما تاکنون این صحنه‌ها را دیده‌اند، اگر ندیدند که برایشان متاسفیم، اگر هم دیده‌اند و اقدامی نکرده‌اند، وای به قیامت‌شان و صحنه‌های آخرت‌شان! 
حمل‌و‌نقل عمومی مناسب و درست، ایجاد خط تاکسی منظم، یک پل هوایی یا حتی یک چراغ قرمز می‌تواند جان بسیاری را نجات دهد، امیدوارم که صدای این قشر ضعیف را بشنوند، صدایی که باید شنیده شود، قبل از آنکه فریاد شود.
 

http://www.kerman-online.ir/fa/News/591662/لحظات-پرالتهاب-عبور-از-یک-خیابان-در-کرمان،-انگار-جان-روستایی-بی‌ارزش-است
بستن   چاپ