مکاشفه از سیدخندان تا چهارراه قصر
شهرداری تهران
بزرگنمايي:
کرمان رصد - اگر کسی به من بگوید معبری را نام ببر که هم خروسخوان صبح از آن رد شده باشی، هم چلّه ظهر، هم تنگ غروب و هم شغالخوان شب، بیمعطلی خواهم گفت خیابان شریعتی، حدّ فاصل پل سیدخندان تا چهارراه قصر.
روزهای سربازی بود صبحها یک ربع به پنج از خانه میزدم بیرون و قدمزنان میرفتم تا سیدخندان و بعد با سواری تا میدان رسالت و ظهرها همین مسیر را برمیگشتم. ایام رژه و مراسم هم برگشتن میکشید به عصر و گاهی دیروقت شب. آنقدر که این مسیر را گز کرده بودم چشمبسته میتوانستم بگویم دکه روزنامهفروشی کجاست و چند قدم با ورودی پارک اندیشه فاصله دارد و چند قدم مانده تا برسم به آن واکسیِ همیشه بیکار که قیافهاش بدجوری شبیه اکبر عبدی در فیلم دزد عروسکها بود و چند قدم تا گلفروشیِ سر هویزه که میگفتند وقت فیلمبرداری فیلم ساکن طبقه وسط شهاب حسینی آمده از آنجا کاکتوس خریده. صبحها این مسیر را تنها قدم میزدم، ظهرها با انبوه جمعیتی که از سر کار برمیگشتند. عصرها پیرمرد و پیرزنهایی که توی اخبار شنیده بودند پیادهروی برای قلب و عروق خوب است، مشایعتم میکردند، شبها یک عده بچه قدونیم قد که هر بار میگفتند: «عمو، مامانم رفته بیرون. کلید ندارم.
پول بده سوار تاکسی شم». بعدها این اوقات چهارگانه برایم معانی نمادین پیدا کرد؛ قدمزدن صبحگاهی راه پیمودن ابراهیم و اسحاق در کوه موریه را یادم میآورد، پیادهروی ظهرگاهی تمشیت مسیح صلیب بردوش در اورشلیم را. عصرها که خسته و کوفته و بیرمق برمیگشتم یاد شخصیت آقای هکت در رمان وات ساموئل بکت میافتادم و شبها که هیچ بر هیچ تلنبار بود، یاد وقایع جنونزده فیلم استاکر تارکوفسکی. پیادهرویهای من میان این چهار وضعیت در نوسان بود. راستش حالا که دارم اینها را مینویسم ساعت چهارونیم صبح است. خیال میکنم باز باید رخت و لباس نظامی بپوشم و بروم و همزمان که این خیال در ذهنم قوت میگیرد مردی انگار میآید از مقابلم رد میشود میرود آنسوی اتاق و آنسو پسرکی انگار روی زمین دراز کشیده. مرد بالاسر پسرک میایستد و بعد که خوب نگاهش میکند، نرم دست مینهد بر پهلوش. پسرک برمیخیزد، نگاه در نگاه مرد همپای او میرود جایی و من دیگر نمیبینمشان و بعد از این باید تخیل کنم. قدیس آگوستین در کتاب شهر خدا میگوید فرمان الهی برای کشتن اسحاق از آن رو که امری است ایمانی، اخلاقی هم هست.
کییر کگور در کتاب ترس و لرز جایگاه ایمان را ورای اخلاق قرار میدهد و قربانیکردن اسحاق را عملی اخلاقی برمیشمرد. اما ایمانوئل لِویناس در کتاب اخلاق و نامتناهی اخلاق را ترجیح میدهد و استنکاف ابراهیم از ذبح فرزند را ناشی از بازگشت به اخلاق میداند. بحث من اما قبلتر از اینهاست. من میخواهم دقایق پیادهروی در کوه موریه را ترسیم کنم؛ راهی که سنگلاخ بوده حتما. پدری که میرفته پسرش را سر ببُرد و پسری که میرفته تا سنگ مسلخ را در آغوش بگیرد. شاید ابراهیم ته دلش آرزو میکرده پیادهرویشان هرگز به پایان نرسد که قله کوه برود بالا و بالاتر اصلا برود در دل آسمان و شاید اسحاق مدام برمیگشته پشت سر را نگاه میکرده پی سوسوی چراغ خانه، به امید هیهای مادری که از دل تاریکی دربیاید و برهاندش. شاید هم ماجرا طور دیگری بوده. شاید بنا به گفته آگوستین شعله ایمان چنان در قلب ابراهیم افروخته بوده که اسحاق را دنبال خود میکشانده و سراسیمه به سوی قله میشتافته و شاید اشتیاق اسحاق برای ذبحشدن در راه خدا آنچنان بوده که حتی از پدر هم سبقت میگرفته در راه.
هر کدام از این احتمالات که واقعی باشد اما یک چیز مسلّم است، اینکه پدر و پسر آن راه را پراندیشه پیمودهاند؛ بیم یا امید، وحشت یا اشتیاق، جنون یا دلدادگی در گامهایشان بوده چنان که این همه در گامهای من بود صبحها که از مقابل حجم تاریک درختان پارک اندیشه رد میشدم و مرغ میناها چیره می کشیدند و من به خیالم که مسخرهام میکنند. حالا باید بلند شوم یک قدمی توی اتاقم بزنم چون از بس که تایپ کردهام گردندرد گرفتهام. وقت قدمزدن باید از پنجره بیرون را هم دید بزنم. راستی، اینها که صبح به این زودی در خیابان راهپیمایی میکنند موقع راهرفتن چه فکرهایی به سراغشان میآید؟ اگر از خودشان بپرسی میگویند فکر بدبختیهای دنیا. این رنج و بدبختی چیست که همیشه موقع پیادهروی روی سر آدم هوار میشود؟ بلکه اصلا این پیادهروی و آن رنج و بدبختی با هم نسبتی تاریخی هم داشته باشند. لابد فهمیدهاید که همه اینها را گفتم که برسم به وضعیت ظهرگاهی، یعنی روانهکردن عیسای صلیببردوش در کوچههای تنگ اورشلیم. راستی عیسی هم وقتی صلیب را بر دوش میکشید به بدبختیهای دنیا فکر میکرد؟ اصلا عیسی در آن پیادهروی -که تارکوفسکی در فیلم آندری روبلوف به شکلی بیمانند بازنماییاش کرده- به چه میاندیشید؟ چه امید و آرزویی داشت؟ مردمی که مشایعتش میکردند چه؟ اگر نقاشی عیسای صلیب بردوشِ هیرونیموس بوش را دیده باشید لابد مثل من فکر میکنید راه پیمودنِ مشایعتکنندگان با راهرفتن مسیح زمین تا آسمان توفیر دارد. آنها میروند به تماشا، میروند کیف کنند، سوت بزنند و هورا بکشند و بعد که نمایش تمام شد، برگردند سر کار و بارشان. این یکی اما میرود که بمیرد. راه رفتن با راه رفتن چقدر فرق میکند. اما فقط همین نیست که عیسی آن موقع چه خیالاتی در سر داشته.
تن و اندام هم اهمیت دارد؛ چه اساس راهرفتن با تن و اندام میسر است. حالا تو داری این نوشته را میخوانی و غافلی از جادوی کلمات. هزار شعبده دارند این حروف که گاهی به پیش و گاه به قفای هم میآویزند و حالا که حالاست تو انگار وسط کوچهای سنگفرش با دیوارهایی مشعلنشان ایستادهای. هلهله جماعتی دوردست به گوش تو میرسد. عجوزهای پوستین بر سر میگوید «ناصری است. میبرندش تا به فرمان پیلاتوس مصلوب شود.» همین که میخواهی لب وا کنی عجوزه پا میکشد به تاریکی دالانی. ناچار پیش میروی. بوی سوختن به مشامت میرسد. دود میبینی. بعد از میان دود عدهای ظاهر میشوند. پیشاپیش ایشان مردی ژندهپوش است، صلیبکشان و با تاجی از خار بر فرق سر. از پیاش مردان و زنانی که میخندند و دشنام میگویند و سنگ و کلوخ میپرانند. بچهها با صورتهای معصوم کثیف، با موهای گلاندود، با پاهای برهنه چرک لابهلای جمعیت میدوند و قهقهه میزنند و هیچ خبر از مرگ ندارند که چه نزدیک است و هیچ نمیدانند مرگ چه دندانهای تیزی دارد و چه دستان درازی و چه پوزخند زشتی. از میان این همه اما زنی چشم تو را میرباید؛ سفیدپوش، لاغراندام، با مویی تیره. زن افتان و خیزان از پی مرد صلیبکش راه میرود. دستان لاغرش گاهگاه به شانههای زخمی مرد میرسد و مرد انگار که فهمیده باشد، انگار که نخواهد اندوه زن را اضافه کند، زیرچشمی نگاه میکند و باز رو میگرداند. همپای ایشان از کوچههای تو در تو میگذری و به پای تپهای میرسی که عجیب شباهت دارد به جمجمه آدمیزادی که به پهلو افتاده است.
مرد صلیبکش رنجور و نزار از سربالایی بالا میرود و جماعت هرولهکنان پشت سرش بالا میروند. چه میشد اگر محاکمه مرد فقط همین بود؟ همین که صبح صلیببردوش از تپه جمجمه بالا برود و شبهنگام با همان صُلب ثقیل پایین بیاید و تا ابد همین کار را ادامه دهد. و تو در همین فکرهایی که سربازان دست و پای مرد را میخ میکوبند و طناب به صلیب میبندند و میکشند و قائمش میکنند و در خاکش فرو. باد میوزد و ابرهای همیشگی را در آسمان روان میکند. نرمه علفها میجنبند و پروانهها و زنبورها یله میشوند. همین حالا لابد آن سوی دیوارهای شهر زنی زایمان کرده، مردی نان جو به دهان گذاشته، طفلی گریسته، پیرمردی آه کشیده یا پیرزنی به خواب قیلوله رفته. همین حالا که حالاست و تو شاهد رقمخوردن تاریخی، سربازی خسته در خیابان قدم میزند. باور بکنی یا نه، آن سرباز منم و حالا عصر است. من بعد از یک مراسم رژه که به مناسبت روز ارتش ترتیب یافته بود، از پادگان به خانه میروم. آن قدر بیرمق هستم که هیچ حواسم به دور و بر نیست. گیجم به هیچ چیز فکر نمیکنم و همزمان به همه چیز فکر میکنم؛ درست عین وضعیتی که بکت برای شخصیتهایش میسازد. قبلا از شخصیت آقای هکت در رمان وات گفتم. مردی که در خیابانها راه میرود بیآنکه واقعا خواسته باشد راه برود. حالا اما میخواهم وضعیت آقای هکت را به همه قهرمانهای بکت تعمیم بدهم. مالون، مولُوی، مِرفی و آن شخصیت رمان نامناپذیر که از بس تهی است و توأمان مملو است از همه چیز و هیچ چیز حتی عنوان کلی شخصیت را هم تاب نمیآورد. به بیانی استعاری اینها همه پیادهروی میکنند یا بهتر است بگویم پرسه میزنند مثل من که حالا بعد از یک رژه جانفرسا فقط دارم پرسه میزنم. این پرسهزنی نه حال آدم را بهتر میکند، نه بدتر. متأسفانه آن را حتی به عنوان یک فعالیت مفید بدنی هم نمیتوان لحاظ کرد. دقیقا هیچ است؛ مثل وضعیت قهرمانهای بکت. استراگون و ولادیمیر در نمایشنامه در انتظار گودو را به یاد بیاورید.
پرسهزن دقیقا چنین وضعی دارد. قدم به خیابان که میگذارد و با آدمها که مواجه میشود خودش را در تار و پود جامعه مییابد و خیلی زود این توهم به سراغش میآید که رسالتی خطیر بر عهده دارد. اول به امید ادای آن وظیفه بنای پرسهزنی میگذارد و بعد با هر قدمی که برمیدارد آن حس و حال اولیه رنگ میبازد. سرانجام پرسهزن به جایی میرسد که اگر با خودش رو راست باشد باید اعتراف کند: «هیچ چیز تغییر نکرده و شاید بعد از این هم تغییر نکند». این اعتراف همانا نجوای پسربچه است: «گودو امشب نخواهد آمد. اما فردا حتما میآید». بعد از این مرحله پرسهزن اگرچه میداند راه پیمودنش بیهوده است و گره بر باد میزند، اما باز نمیتواند دست از پرسهزنی بردارد؛ نه امید دستیابی دارد، نه بیم از دست دادن. هیچ است و من هیچم حالا که دارم از پادگان بازمیگردم و ساعت 10 و 40 دقیقه شب است و خیابان خلوت و تنها این سه تا دخترک خُرد روی پل سیدخندان ایستادهاند و من میدانم حالا که از کنارشان رد میشوم میآیند دورهام میکنند و با آن صدای تو گلوییشان که قوقوی سحرگاهی کفترها را یاد آدم میاندازد «عمو، عمو» میکنند و حتما میدانند وقتی «عمو، عمو» میگویند من دلم غنج میزند و برای همین است که بیخیال نمیشوند و تا پایین پلهها دنبالم میآیند و بعد دیگر دست از سرم برمیدارند.
من چقدر از خودم بدم میآید که دست توی جیبم نکردهام و چقدر از خودم بیزارم که میدانم پولدادن به این بچهها هیچ ثمری ندارد و هر چقدر هم که پولشان بدهم باز برای رهاییشان از کثافت خیابان کفایت نمیکند و من چقدر حالم از خودم به هم میخورد که این همه را میدانم و باز هستم و باز دارم راه میروم و باز دارم میروم خانه که اول یک نخ سیگار لب پنجره بکشم، بعد اُملتی مهیا کنم و بعدش بخزم لای پتو انگار که نه انگار. دارم میروم به سوی خانه اما میدانم رسیدن به خانه حالم را بهتر نمیکند. ناچار راهم را کج میکنم توی یک فرعی. شاخ و برگ درختان اقاقیا را که از دیوار خانهای بالازده نگاه میکنم و راه میروم. خوش دارم خیال کنم این مسیر مرا به جایی تازه میرساند. ته دلم میدانم چنین نیست اما باز خودم را فریب میدهم. حالا به خیابان سهروردی رسیدهام. اینجا هنوز تک و توک مغازهها باز است. برای دقایقی از قدمزدن در خیابان تازه سرخوش میشوم اما باز که یادم میافتد ته این مسیر همان بطالت همیشگی است اوقاتم تلخ میشود. باز کج میکنم توی یک فرعی. این یکی باریک است و بفهمی نفهمی شیب دارد. تا میآیم به سراشیبی خو کنم باز برگشتهام به خیابان شریعتی.
یاد فیلم استاکر تارکوفسکی میافتم. فیلم درباره مردی است که افراد علاقهمند را به منطقهای ممنوعه میبرد تا در آنجا عجیبترین لحظه عمرشان را تجربه کنند. گویا آن تجربه شگرف در یک کلبه متروک رقم میخورد. راهنما هرگز قدم به کلبه نگذاشته و افرادی که آنجا رفتهاند هرگز دربارهاش سخن نگفتهاند. «منطقه» اگر چه مساحت کمی دارد و اگر چه میشود با طی مسافتی کوتاه به کلبه رسید، اما یک قانون دارد و آن اینکه هیچ مسیر مستقیمی وجود ندارد. برای رسیدن به کلبه باید اطراف آن پیادهروی کرد؛ از جنگل به کوه و از کوه به دره و سپس به تونل فاضلاب. راهنما میگوید هرگز نباید یک مسیر را دو بار پیمود. باید پیادهروی کرد به قصد جایی، اما نه به طرف آنجا. در فیلم تارکوفسکی سه شخصیت اصلی وجود دارد. راهنما یا استاکر، پروفسور و نویسنده. پروفسور سودای سردرآوردن از ماهیت متافیزیکی منطقه را در سر دارد و نویسنده به دنبال منبع الهام جدید میگردد. این هر دو اما با قرارگرفتن در وضعیت منطقه و با پیادهرویهای بیامانِ بیحاصل دستخوش استحاله میشوند.
در اواخر فیلم بالاخره در جایی معبری به سوی کلبه گشوده میشود، اما هیچ کدام حاضر نمیشوند به درون کلبه بروند؛ زیرا که همان را که به خاطرش آمدهاند در طول مسیر یافتهاند. انتهای فیلم تارکوفسکی به طرز عجیبی روشن است، راهنما توریستها را از منطقه بازمیگرداند، همسر راهنما و دخترش به پیشوازش میآیند و خانواده خوشبخت قدمزنان در امتداد دریاچه میروند. من حالا به در خانه رسیدهام کلید در قفل میاندازم و وارد حیاط میشوم. گربه خاکستری مهندس -که میگوید ایام جوانیاش هافبک تیم بایرمونیخ بوده- پای درخت انجیر لم داده. از پلهها که بالا میروم اطلاعیه مدیر ساختمان، خانم پرویزیان، را میبینم که از سر و صدای آخر شب بعضی واحدها گلایه کرده. خانم پرویزیان اگر چه پیرزن خوشمشرب و گشادهرویی است اما این باعث نمیشود نوشتن واژه «ملاحظه» با ضاد را ندیده بگیرم. وقتی از جلوی واحد آقایی که قیافهاش همیشه مرا یاد والتر وایت میاندازد، رد میشوم، سر و صدای بچه به گوشم میخورد، خوش دارم خیال کنم من هم زن و بچه دارم و حالا که به خانه میروم به استقبالم میآیند. با کیف همین خیال این چند پله باقیمانده را بالا میروم.
-
جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۱۹:۰۰
-
۶۰ بازديد
-
-
کرمان رصد
لینک کوتاه:
https://www.kermanrasad.ir/Fa/News/144333/